فروغ فرخزاد
پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه اندوه ميكارد
مو سپيد آخر شدي اي برف
تا سرانجام چنين ديدي
در دلم باريدي ... اي افسوس
بر سر گورم نباريدي
چون نهالي سست ميلرزد
روحم از سرماي تنهايي
ميخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنياي تنهايي
ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته


این نظر توسط بهار در تاریخ 1391/7/22/6 و 0:22 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

می روم...به کجا؟

نمی دانم ....حس بدی ست... بی مقصدی!



کاش نه باران بند می آمد... نه خیابان به انتها می رسید....



سلام زهرا جان.

مرسی که بهم سر زدی...خوشالم کردیپاسخ:لینکت کردم

این نظر توسط Asal در تاریخ 1391/7/22/6 و 0:05 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

مرسی گلمپاسخ:لینکت کردم


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: