به تو فکر میکنم
بی اختیار
به حماقت خود لبخند می زنم
سیاه لشکری بودم
در عشق تو
وفکر می کردم بازیگر نقش اولم.....
افسوس...
امکان هجرت تو
تراوش می کند،از خطوط مبهم نگاهت
من پیشتر،دیده بودم
جرقه محال ماندنت را
در سایش دستانمان به رفتنت ایمان دارم،
چون ماهی آزاد به جریان آب
نبودنت،
مرا در سطح بزرگ اشکهایم پر از عطش میکند
چقدر سنگین شده اند شانه هایم!
آخر بعد از تو ترازوی تنهایی ام شده اند...
(( غـــــــــــروب )) غروب هم زیباست ، در واقع نوعی طلوع است ، غروب را دوست دارم چون تنها همدم من تنها می باشد . غروب را دوست دارم چون میتوانم با او بی دغدغه درددل کنم ، به که چه زیبا گوش میدهد . غروب را دوست دارم چون تنها شاهد و محرم اشکهایم در فراق یارم میباشد و با انوار طلایی خود فقط صورتم را نوازش میکند . غروب را دوست دارم چون که همرنگ چشمان غمدار خودم میباشد . غـــروب را دوست دارم ، چـــون غـــروب است . راستی غـــروب خیـــلی زیبــاست ، غــــروب با غــــم تنهــایی من خــویشـاونــدی نـزدیــک دارد. غــروب و غـــربت هــر دو زاییده همند ، چرا کــه غـــروب در غـــربت زیباست ، ای کــه در غربــت مـــرا عـــاشق طـــلوع کــردی نگذار طلوعت در قلب من با غـــروب هم آغوش شود . ای کـه در ایـن دیـار غـریب تنها مونـس و غمخـوار منی به حرفم گوش ده ، حرفــی کـه از اعمـاق قلبـم برایـت مـی گـویم ، حـرفی کـه از نقطـه اوج سـادگـی دلـم بـرایت فـرستـاده میـشود ، حـرفـی کـه بـا تمــام وجــودم بـرایـت هــدیـه میـشود ، حرفـی کـه جـزء ایـن چنـد کلمـه نیـست (( دوستـت دارم )) بـرگـرد کـه بـه انتـظار تـوام.
هوالمعشوق
هربارازعشق دری گشودیم...
و این بارتفسیردیگری ازعشق بشنوید تفسیردیگری از......!!!
با ما از
عشق
بگو
و سکوتی سخت در میانه افتاد
پس به اوازی عظیم لب به سخن گشود:
چون عشق اشارت فرماید قدم به راه نهید،
گر چه دشوارست و بی زنهار این طریق.
و چون بر شما بال گشاید ،سر فرود آوردید به تسلیم
اگر چه شمشیر نهفته در این بال ،جراحت زخمی بر جانتان زند
و آن هنگام که با شما سخن گوید،یقین کنید کلامش را،
گرچه آوای او رو یای شما را در هم کوبد و فرو ریزد،
هشدار! عشق است که بر تخت می نشاند و به صلیب می کشاند ،و هم او که سرچشمه رویش است حرس می کنید
هم به فراز آید بلندای قامتتان را به تمامی و نازک ترین شاخه هاتان را که زیر تابش خورشید به رقصند و اهتزاز،با دست های مهربان خویش بنوازد
وهم به عمق رود تا سخت ترین ریشه هاتان در دل خاک، و به ارتعاش در آورد از بن.
چون سا قه های بافه ی ذرت،خویشتن به وجود شما احاطه کند سخت.
به خرمن گاه بکوبدتان که برهنه شوید.
غربال کند تا از پوسته وارهید.
به آسیاب کشد تا پاکی و زلالی و سپیدی
و خمیری سازد نرم؛
پس به قداست آتش خویش سپاردتان باشد که نان متبرکی شوید ضیافت پر شکوه خداوند را.
زنهار!اگر به مامن پروا و احتیاط ،از عشق تنها طالب کامید و گوشه ی آرام،
پس برهنگی خویش بپوشید و پای از خرمن عشق واپس کشید
چیزی به تحفه نمی دهد عشق،مگر خویش را،و نمی ستاند ،مگر از خویشتن
نه بندگی تملک است و نه سودائی تصاحب،
که عشق را عشق کفایت است و نهایت.
و چون عاشقی آمد ،سزاوار نباشد این گفتار که:
خدا در قلب من است
شایسته تر آن است که گفته آید:
من در قلب خداوندم
و این نه پنداری است به صواب که گام های شما طریقت عشق معین کند ،که عشق خود راه نماید ،گوهری فراخور اگر در وجودتان یافت تواند کرد
عشق را به جز تجلی خود آرمانی نباشد.
لکن شما را اگر عشق در دل است و تمنا در سر ،هم بدین گونه می باید آرزو را در قلمرو جان:
از او گداختن ،آب شدن،صافی شدن و سر به راه نهادن بسان جویباری که نغمه ی خود را به خلوت شب ساز می کند
باز سودای درد مشتاقی،
و التهاب زخمی از ادراک محض عشق،
و انکه خون رود از دل به رغبت و با وجد.
به نقره فام سپید ،چشم گشودن از اشتیاق دلی بی تاب،و حق شناس روزی دیگر را دم زدن در هوای عاشقی،
در کشاکش نیمروز فراغتی به پرواز در خلسه ی عشق،
و شامگاهان،به خانه رفتن ،به قدر دانی و با سپاس،
و خفتن ،با نمازی به قبله ی معشوق در دل و آوازی به ثنای دوست بر لب.
منبع:کتاب پیامبر نوشته جبران خلیل جبران
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
حتما ادامشم بخوانید
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....
کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من
زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک
برگشت و دید کسی نیست. کوروش گفت:اگر عاشق
بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی
یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم
ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،
برای دیدن تو انتظار شیرین است
بهانه های دل بیقرار شیرین است
درخت هنجره ام وقف باغ توفان باد
شکوفه دادن سر، روی دار شیرین است
لطیف و سبز و غزل گونه می رسی از راه
بهار عمر منی،بهار شیرین است
* * * * *
میان آتش عشقت چه سبز می رویم!
جوانه بستن دل در شرار شیرین است
به گرد چشم تو گردم،همواره تا جان هست
فنا شدن به سر این مدار شیرین است
اگر چه بی تو سرودن برای من تلخ است
ولی طلوع گل از پای خار شیرین است
برای گفتن دردم، دلی امین می خواهم
که گفتگوی غم بی شمار شیرین است
یک داستان عاشقانه و واقعی...!!!
يکي بود يکي نبود
يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن
تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد
هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
مال تو کتاب ها و فيلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني