حقیقت رفتن...


امکان هجرت تو

تراوش می کند،از خطوط مبهم نگاهت

من پیشتر،دیده بودم

جرقه محال ماندنت را

در سایش دستانمان به رفتنت ایمان دارم،

چون ماهی آزاد به جریان آب

نبودنت،

مرا در سطح بزرگ اشکهایم پر از عطش میکند

چقدر سنگین شده اند شانه هایم!

آخر بعد از تو ترازوی تنهایی ام شده اند...



این نظر توسط مرجان در تاریخ 1392/4/23/7 و 13:08 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

چقدر دوست داشتم تمام دلتنگی های این روزها را با کسی تقسیم میکردم


و یا کسی بود برای گوش دادن و درد و دل کردن


اما آنقدر فاصله ها زیاد شده


که هر چه فریاد میزنم گویی نه تو صدایم را میشنوی و نه هیچ کس دیگر..



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: